اللهم عجل لولیک الفرج
در حدیث آمده است:
حضرت آدم به فرزندان خودچنین نصیحت کرد:
هر کاری را که می خواهید انجام دهید ، ساعتی درنگ و اندیشه کنید،
چرا که اگر من ساعتی تامل و اندیشه کرده بودم آنچه بر سرم آمد، نمی آمد.
( روح البیان جلد 5 ص 137)
آیه 11 سوره اسراء: و یدع الانسان بالشر دعائه بالخیر و کان الانسان عجولا.
انسان به واسطه شتابزدگی به سراغ بدیها می رود
آن گونه که، نیکیها را می طلبد.
در این آیه به یکی از علل مهم بی ایمانی کافران که عدم مطالعه کافی در امور است اشاره می کند
می فرماید:
آنها به خاطر دستپاچگی و عجله و عدم دفت و تدبر در امور،
گاه چنان به دنبال بدیها می شتابند که گویی به دنبال خیرات و سعادتها می روند،
چنان به سوی پرتگاه پیش می روند که گویی بهترین محل امن و امان است
و چنان به سوی ننگ و عار می روند که گویی مسیر افتخار است.
*** یعنی عجله و سطحی نگری و ترک تدبر، حجاب بر درک و دید آنها می افکند ، تا آنجا که بدی را نیکی، بدبختی را خوشبختی و بیراهه را صراط مستقیم می پندارند.
پیام قرآن ج 1 ص 375 و376
آیت الله اراکی فرمود:
شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت .
پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت خیر.
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟
گفت: نه
با تعجب پرسیدم پس راز این مقام چیست؟
جواب داد: هدیه مولایم حسین است!
گفتم چطور؟
با اشک گفت:
آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! 2 تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد.
آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت:
به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم.
منبع: کتاب آخرین گفتارها
آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود وهارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه می کنی ؟
بهلول جواب داد :به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه من را اذیت و آزار می دهند .
هارون گفت :آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی ؟
بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود. هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد .
آنگاه بهلول گفت : ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی وآنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی . هارون قبول نمود .
آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست وپایش بسوخت و به پایین افتاد .
سپس بهلول گفت : ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است . آنها که درویش بوده ند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند ...
یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند .
در راه با خود زمزمه کنان می گفت : " خدایا این گره را از زندگی من بازکن" همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ های خرابه ریخت.
عصبانی شد و به خدا گفت :" خدایا من گفتم گره زندگی ام را باز کن نه گره کیسه ام را" و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد.
همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.
یکى از شاگردان مرحوم شیخ رجبعلى خیاط مى گفت بعد از فوت مرحوم شیخ، ایشان را در خواب دیدم از او سوال کردم ، در چه حالى؟
گفت: فلانى، من ضرر کردم! با تعجب گفتم : تو ضرر کردى، چرا؟
فرمود: زیرا خیلى از بلاها که بر من نازل مى شد با توسل آنها را دفع مى کردم اى کاش حرفى نمى زدم چون الان مى بینم براى آنهایى که در دنیا بلاها را تحمل مى کنند در اینجا چه پاداشى مى دهند...
15 نکته ناب اخلاقی از شیخ رجبعلی خیاط
پیرمردی با لبخند، باز کنار دیوار کوچه نشسته بود انگار من نیامده به من لبخند زده بود...
کوچه ما سرازیری تندی دارد و پیرمردی هر روز در ابتدای کوچه ,در انتهای سرازیری می نشیند!
با خود می گویم امروز از او می پرسم به چه می خندی؟
باز تند از کوچه پایین آمدم اما انگار او رفته بود انگار سراشیبی را تمام کرده بود و باز انگاری لبخندی برای من جا گذاشته بود
کوچه ما هنوز سراشیبی تندی دارد اما من دیگر نمی توانم تند پایین بیاییم.
و گاهی که نفسم می گیرد می نشینم و به بچه هایی که تند و تند پایین می آیند می خندم!!
دیروز پسربچه ای از من پرسید بابابزرگ چرا می خندی؟!
+ یادمان باشد عمر آدمی کوتاه است؛ حتی اگر سالها عمر کنیم.
پس بیاییم مهربانی و لبخند و احترام را از خود و دیگران دریغ نکنیم