پیرمردی با لبخند، باز کنار دیوار کوچه نشسته بود انگار من نیامده به من لبخند زده بود...
کوچه ما سرازیری تندی دارد و پیرمردی هر روز در ابتدای کوچه ,در انتهای سرازیری می نشیند!
با خود می گویم امروز از او می پرسم به چه می خندی؟
باز تند از کوچه پایین آمدم اما انگار او رفته بود انگار سراشیبی را تمام کرده بود و باز انگاری لبخندی برای من جا گذاشته بود
کوچه ما هنوز سراشیبی تندی دارد اما من دیگر نمی توانم تند پایین بیاییم.
و گاهی که نفسم می گیرد می نشینم و به بچه هایی که تند و تند پایین می آیند می خندم!!
دیروز پسربچه ای از من پرسید بابابزرگ چرا می خندی؟!
+ یادمان باشد عمر آدمی کوتاه است؛ حتی اگر سالها عمر کنیم.
پس بیاییم مهربانی و لبخند و احترام را از خود و دیگران دریغ نکنیم