چهار چیز است که نمی توان برگرداند:
سنگ حرف
پس از رها کردن! پس از گفتن!
موقعیت و زمان
پس از پایان یافتن! پس از گذشتن!
داستان کوتاه
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند همراه کتاب , یک بسته بیسکویت هم خرید.
او بر روی صندلی دسته دار نشست و در ارامش شروع به خواندن کتاب کرد در کنار او یه بسته بیسکوییت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند
وقتی که او نخستین بیسکوییت را به دهان گذاشت متوجه شد که مرد هم یک بیسکوییت برداشت و خورد.او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.پیش خود فکر کرد :" بهتر است ناراحت نشوم, شاید اشتباه کرده باشد" ولی این ماجرا تکرار شد . هر بار که او یک بیسکویت برمی داشت . آن مرد هم همین کار را می کرد . این کار او را حسابی خسته کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.وقتی که تنها یک بیسکویت مانده بود پیش خود فکر کرد :"حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟
مرد اخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پررویی می خواست ! او حسابی عصبانی شده بود در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن است به هواپیماست ان زن کتابش را بست چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از انجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت .
وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش انجاست باز نشده و دست نخورده !!!!!
خیلی شرمنده شد!!! از خودش بدش اومد ...!!!!یادش رفته بود که بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود بدون انکه عصبانی و براشفته شده باشد ...