* پسر بچه و درخت سیب*
یک درخت سیب بود و یک پسر بچه ی کوچک،
این پسر ، همیشه با درخت بازی میکرد،
از تنه اش بالا می رفت . از سیب هایش میخورد،
و در سایه اش میخوابید.
زمان گذشت پسر بچه بزرگتر شد و دیگر توجهی به درخت نداشت.
درخت گفت:بیا با من بازی کن
پسر گفت من دیگر علاقه ای به بازی ندارم،
وسایلی برای زندگی احتیاج دارم که بخرم اما پول ندارم.
درخت گفت:میتوانی سیب هایم را بفروشی
و پولی به دست بیاوری.
پسر سیب هارا چید، فروخت و نیازهایش را برطرف کرد.
و درخت هرچه صبر کرد خبری از پسر نشد.
مدتها بعد پسر که مرد جوانی شده بود با اضطراب به سراغ درخت آمد.
درخت گفت چرا غمگینی؟ بیا و در سایه ام بنشین.
پسر گفت:خانه ای نیاز دارم که سرپناهم باشد.
درخت گفت:برای ساخت خانه از شاخه هایم استفاده کن.
پسر با خوشحالی تمام شاخه های درخت را برید.با آنها خانه ای برای خودش ساخت.
دوباره پسر برنگشت و درخت تنها ماند.
پس از مدتی برگشت و گفت:برای رفتن به سفر نیاز به یک قایق دارم.
درخت گفت: میتوانی از تنه ام قایق زیبایی بسازی.
پسر تنه را برید قایق ساخت و رفت.
پس از سالیان دراز برگشت . پیرو غمگین و خسته؛
درخت گفت:من دیگر نه سیب دارم ،
نه شاخه نه تنه،برای پناه دادن به تو حتی سایه هم ندارم.
فقط کنده ام مانده است
پسر گفت:از زندگی خسته ام و فقط میخواهم با تو باشم؛
اغلب ما شبیه آن پسر هستیم
و با والدین خود چنین رفتاری داریم:
تا کوچک هستیم دوست داریم با آنها بازی کنیم،
بعد تنهایشان میگذاریم.
و زمانی بسویشان برمیگردیم که نیازمند هستیم یا گرفتار.
پدر و مادر همه چیز میدهند تا شادمان کنند،
از وجودشان مایه میگذارند تا مشکلاتمان را حل کنند
و تنها انتظارشان این است که تنهایشان نگذاریم.