شاید 20 سال پیش کسی به مخیله اش هم نمی رسید، روزی در خیابانهای شهر، دختران و زنانی را مشاهده کند که آن سالها مردم شاید آنها را در سالن های عروسی هم نمی دیدند....دختران و زنانی بزک کرده با موهای پف کرده و بیرون ریخته و مانتوهایی کوتاه و تنگ و شلوارهایی تنگتر!
این روند ، 20 سال طول کشید تا به اینجا رسید.
استعمار و استکبار، صبر و حوصله زیادی دارد. برعکس بعضی از ماها....
اولین کار، گرفتن چادر بود از زنان ما.....
گفتند چادر حجاب برتر است و می شود برتر نبود! بین خوب و خوب تر، خوب را هم انتخاب کنی به جایی بر نمی خورد. می شود مانتوی گشاد و مقنعه بزرگ پوشید و با حجاب بود....
حرف قابل قبولی بود؛کسی نمی توانست به این حرف اعتراض کند، حتی اهالی مذهب.
گام دوم، گرفتن مقنعه بود.... می شود روسری بزرگ سر کرد! هم تنوع دارد هم حجاب است. یادتان می آید روسری هایی بود با ضلع بیشتر از یک متر که تا کمر خانمها هم می رسید.... خوب البته روسری مثل مقنعه نبود، گاهی مو بیرون می زد.
در فیلمهای سینمایی ، زن های هنر پیشه مدل شدند و به تبع آن دختران جوان هم از آن ها یاد می گرفتند.
چشم های ما متوجه این آب رفتن نمی شد و آنقدر کم کم این کار را کردند که چشم ما عادت می کرد....
مانند بچه ای که جلوی چشم پدر و مادرش بزرگ می شود و قد می کشد و والدینش حس نمی کنند اما دیگران که کمتر او را می بینند و چشمانشان عادت نکرده، متوجه رشد هفتگی او می شوند....ما عادت کردیم به روسری هایی که هر روز آب می رفت و تبدیل شد به نواری باریک و بعضا توری....
مانتوهایی که شاید بهتر باشد بلوز و پیراهن ، نامیدشان تا مانتو....
بعد رفتند سراغ شلوار! آن هم از نوع ساپورت.چشمهای ما هنوز عادت نکرده اند.... اگر به این هم عادت کنیم سرنوشت چادر و مانتو و روسری در انتظار این ساپورت هم هست....
اگر توجه کنیم ، همه ی جهان حجاب دارد....
کره ی زمین، دارای پوشش است....
میوه های تر وتازه ، دارای پوشش هستند....
شمشیر نیز داخل غلافش، حفظ می شود....
قلم بدون پوشش، جوهرش خشک می شود و فایده اش از بین می رود و زیر پا انداخته می شود
سیب هم اگر پوسته اش گرفته شود و رها شود، فاسد می شود... و....
در تعجبیم! از مردمی که ماشینشان را از ترس خط و خش افتادن، چادر می پوشانند؛
اما دختر یا همسر و یا خواهر خود را بدون پوشش رها می کنند!!!
بانو!
این چادر تا برسد به دست تو،
هم از کوچه های مدیته گذشته است،
هم از کربلا
و هم از بازار شام...!
پس مراقب باش.
دخترم! با تو سخن میگویم
گوش کن، با تو سخن میگویم :
زندگی در نگهم گلزاریست
و تو با قامت چون نیلوفر
شاخه ی پر گل این گلزاری
من در اندام تو یک خرمن گل می بینم
گل گیسو ـ گل لبها ـ گل لبخند شباب
من به چشمان تو گلهای فراوان دیدم
گل تقوا
گل عفت
گل صد رنگ امید
گل فردای بزرگ
گل دنیای سپید
میخرامی و تو را مینگرم
چشم تو آینه روشن دنیای من است
تو همان خرد نهالی که چنین بالیدی
راست، چون شاخه سر سبز و برومند شدی
همچو پر غنچه درختی، همه لبخند شدی
دیده بگشای و در اندیشه گلچینان باش
همه گلچین گل امروزند
همه هستی سوزند
کس به فردای گل باغ نمی اندیشد
آنکه گرد همه گلها به هوس میچرخد
بلبل عاشق نیست
بلکه گلچین سیه کرداریست
که سراسیمه دَود در پی گلهای لطیف
تا یکی لحظه بچنگ آرد و ریزد بر خاک
دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک
تو گل شادابی
به ره باد، مرو
غافل از باغ مشو
ای گل صد پر من!
با تو در پرده سخن میگویم :
گل چو پژمرده شود جای ندارد در باغ
گل پژمرده نخندد بر شاخ
کس نگیرد ز گل مرده سراغ
دخترم! با تو سخن میگویم:
عشق دیدار تو بر گردن من زنجیریست
و تو چون قطعه الماس درشتی کمیاب
« گردن آویز » بر این زنجیری
تا نگهبان تو باشم ز « حرامی » هر شب
خواب بر دیده من هست حرام
بر خود از رنج به پیچم همه روز
دیده از خواب بپوشم همه شام
دخترم، گوهر من !
گوهرم، دختر من !
تو که تک گوهر دنیای منی
دل به لبخند « حرامی » مسپار
« دزد » را « دوست » مخوان
چشم امید بر ابلیس مدار
دیو خویان پلیدی که سلیمان رویند
همه گوهر شکنند
« دیو » کی ارزش گوهر داند ؟
نه خردمند بود
آنکه اهریمن را
از سر جهل، سلیمان خواند
دخترم ـ ای همه ی هستی من !
تو چراغی، تو چراغ همه شب های منی
به ره باد مرو
تو گلی، دسته گل صد رنگی
پیش گلچین منشین
تو یکی گوهر تابنده بی مانندی
خویش را خوار مبین
آری ای دخترکم، ای سراپا الماس
از « حرامی » بهراس
قیمت خودمشکن
قدر خود را بشناس
قدر خود را بشناس