درجوانی مدتی ازطرف رضاشاه ،
مسئول اجرای طرح تونل کندوان درجاده چالوس بودم.
ازطرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود و
دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند
و خلاصه هرلحظه منتظر مرگ بچه ام بودم.!!
روزی خانمم گفت که برای شفای بچه،
مشهد برویم و دست به دامن امام رضا (ع) بشویم...
آن موقع من این حرفها را قبول نداشتم
اما چون مادر بچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم...
رسیدیم مشهد و بچه را بغل کردم و رفتیم.
وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی آه و ناله و گریه میکرد...
گفت برویم داخل . که من امتناع کردم و گفتم همینجا خوبه؛
بچه را گرفت وگریه کنان داخل ضریح آقا رفت.
پیرمردی توجه ام رابه خودش جلب کرد که روی زمین نشسته بود
و سفره کوچکی که
مقداری انجیر و نبات خرد شده درآن دیده می شد مقابلش پهن بود
و مردم صف ایستاده بودند و هرکسی مشکلش را به پیرمرد می گفت
و او چند دانه انجیر یا مقداری نبات درون دستش می گذاشت
و طرف خوشحال و خندان تشکر می کرد و می رفت.!
به خودم گفتم: ما عجب مردم احمق و ساده ای داریم!
پیرمرد چطور همه را دل خوش کرده آنهم با چند دانه انجیر و تکه ای نبات..!!
حواسم ازخانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر این صحنه بودم
که پیرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید: حاضری باهم شرطی بگذاریم؟
گفتم:چه شرطی و برای چی؟
شیخ گفت : قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت
یکسال نمازهای یومیه را سر وقت اذان بخوانی.!
متعجب شدم که او قضیه مرا ازکجا میدانست!؟
کمی فکرکردم دیدم اگر راست بگوید ارزشش را دارد...
خلاصه گفتم :
باشه قبوله و با اینکه تا آن زمان نماز نخوانده بودم و اصلاً قبول نداشتم
گفتم: باشه.!
همینکه گفتم قبوله آقا، دیدم سر و صدای مردم بلند شد
و در ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید
و مردم هم بدنبالش چون شفاء گرفته و خوب شده بود.!!
منهم ازآن موقع طبق قول و قرارم بامرحوم « حسنعلی نخودکی »
نمازم را دقیق و سروقت می خوانم.!
اما روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتند
سردار سپه جهت بازدید در راهه و ترس و اضطراب عجیبی همه جا را گرفت
چرا که شوخی نبود رضاشاه خیلی جدی و قاطع برخورد می کرد.!
درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهر شد.
مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعد از بازدید شاه نمازم را بخوانم.
چون به خودم قول داده بودم و به آن پایبند بودم
اول وضو گرفتم و ایستادم به نماز..
رکعت سوم نمازم، سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم..!!
اگر عصبانی می شد یا عمل منو توهین تلقی می کرد، کارم تمام بود...
نمازم که تمام شد بلند شدم دیدم درست پشت سرم ایستاده،
لذا عذرخواهی کردم و گفتم :
قربان در خدمتگذاری حاضرم. شرمنده ام اگر وقت شما تلف شد و...
رضاشاه هم پرسید : مهندس ، همیشه نماز اول وقت می خوانی!؟
گفتم : قربان از وقتی پسرم شفا گرفت
نماز می خوانم چون درحرم امام رضا (ع) شرط کردم.
رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد و با چوب تعلیمی محکم به یکی زد و گفت:
مردیکه پدرسوخته،کسی که بچه مریضشو امام رضا شفا بده،
و نماز اول وقت بخونه،
دزد و عوضی نمی شه.!
اونیکه دزده تو ..... هستی نه این مرد.!
بعدها متوجه شدم، آن شخص زیرآب منو زده بود
و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند.
اما نمازخواندن من، نظرش را عوض کرده بود و جانم را خریده بود.!!
ازآن تاریخ دیگر هرجا که باشم، اول وقت نمازم را می خوانم
و به روح مرحوم « حسنعلی نخودکی» فاتحه و درود می فرستم.