در دهکدهای مردی زندگی میکرد که یک اسب داشت.
یک روز از خواب بیدار شده و متوجه میشود
اسبش فرار کرده است.
اهل روستا به سراغش آمده و به او میگویند که:
«متاسفیم که اسبت فرار کرده است ،
یقینا ، خیلی ناراحت هستید ؟»
آن مرد پاسخ می دهد؟
« معلوم نیست ببینم چه می شود».
چند روز بعد اسب آن مرد به همراه 20 اسب وحشی برمیگردد.
مرد و تنها پسرش هر 21 اسب رو میگیرند.
اهل روستا پیش او آمده و می گویند:
«خیلی خوب شد ، هم اکنون باید خیلی خوشحال باشید، نه؟»
و مرد پاسخ می دهد: «معلوم نیست ببینیم چه میشود».
چند روز بعد درحالی که پسرِ مرد داستان ما داشت
اسبهای وحشی را رام میکرد،
یکی از اسبها رَم کرده و پای پسر را ناقص میکند.
دوباره اهل روستا سراغ مرد آمده و می گویند:
«خیلی خبر بدی هست که تنها پسرت ناقص شده،
باید خیلی ناراحت باشی»
و مرد دوباره پاسخ می دهد : «ببینیم چه میشود».
بعد از چند سال کشور وارد جنگ میشود
و تمام مردهای جوان مجبور بودند که در جنگ شرکت کنند.
همهی پسرهای اهل روستا در جنگ کشته میشوند
به جز پسر مرد داستان ما،
« به دلیل نقص در پاهای او از جنگ معاف می شود»
اهل روستا نزد مرد آمده و می گویند:
«باید خیلی خوشحال باشی که هنوز پسرت کنارت هست»
و مرد فقط می گوید:
«ببینیم چه میشود »...
جاده ی موفقیت سر راست نیست
پیچی وجود دارد به نام شکست
دوربرگردانی به نام سردرگمی
سرعت گیرهایی به نام دوستان
چراغ قرمزهایی به نام دشمنان
چراغ احتیاط هایی به نام خانواده
تایرهای پنجری خواهید داشت به نام شغل
اما اگر یدکی به نام عزم داشته باشید
موتوری به نام استقامت
و راهنمایی به نام خدا
به جایی خواهید رسید که
موفقیت نامیده می شود.