تلاش کن که آرام باشی؛
وقتی طوفان میآید،
تو همچنان آرام باش
تا طوفان از آرامش تو آرام گیرد...
یک گل کاکتوس قشنگ در خانه ام داشتم ،
اوایل به او ن زیاد رسیدگی می کردم.
قشنگ بود و سرسبز،
کم کم فهمیدم با همه بوته ها فرق داره،
خیلی قوی بود،صبور بود،اگه چند روز بهش نور و آب نمیدادم
هیچ تغییری نمیکرد،
من هم برای همین خیلی حواسم بهش نبود
به خیال اینکه خیلی قویه و چیزیش نمیشه،
هر گلی که خراب میشد میگفتم
کاکتوس ، چقدر خوبه و مقاوم ، و خراب نمیشه
اما بازهم به اون رسیدگی نمیکردم...
تا اینکه یه روز که رفتم سراغ اون،
دیدم خیلی وقته که خشک شده،
ریشه اش از بین رفته بود
و فقط ساقه هاش ظاهراشو حفظ کرده بود،
مواظب قوی ترین های زندگی هایمان باشیم
ما از بین رفتنشان را نمی فهمیم
چون همیشه یک ظاهر خوب دارند،
همیشه حامی اند،
و پشتمان به آنها گرم است ...
هرگز نگو خسته ام..
زیرا اثبات میکنی ضعیفی..
بگو..نیاز به استراحت دارم
هرگز نگو نمی توانم
زیرا توانت را انکار میکنی
بگو....سعی ام را میکنم
هرگز نگو خدایا پس کی؟؟؟
زیرا برای خداوند، تعیین تکلیف میکنی
بگو..خدایا بر صبوری ام بیفزا
هرگز نگو شانس ندارم..
زیرا به محبوبیتت در عالم بی حرمتی میکنی
بگو..حق من محفوظ است!
درجوانی مدتی ازطرف رضاشاه ،
مسئول اجرای طرح تونل کندوان درجاده چالوس بودم.
ازطرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود و
دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند
و خلاصه هرلحظه منتظر مرگ بچه ام بودم.!!
روزی خانمم گفت که برای شفای بچه،
مشهد برویم و دست به دامن امام رضا (ع) بشویم...
آن موقع من این حرفها را قبول نداشتم
اما چون مادر بچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم...
رسیدیم مشهد و بچه را بغل کردم و رفتیم.
وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی آه و ناله و گریه میکرد...
گفت برویم داخل . که من امتناع کردم و گفتم همینجا خوبه؛
بچه را گرفت وگریه کنان داخل ضریح آقا رفت.
پیرمردی توجه ام رابه خودش جلب کرد که روی زمین نشسته بود
و سفره کوچکی که
مقداری انجیر و نبات خرد شده درآن دیده می شد مقابلش پهن بود
و مردم صف ایستاده بودند و هرکسی مشکلش را به پیرمرد می گفت
و او چند دانه انجیر یا مقداری نبات درون دستش می گذاشت
و طرف خوشحال و خندان تشکر می کرد و می رفت.!
به خودم گفتم: ما عجب مردم احمق و ساده ای داریم!
پیرمرد چطور همه را دل خوش کرده آنهم با چند دانه انجیر و تکه ای نبات..!!
حواسم ازخانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر این صحنه بودم
که پیرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید: حاضری باهم شرطی بگذاریم؟
گفتم:چه شرطی و برای چی؟
شیخ گفت : قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت
یکسال نمازهای یومیه را سر وقت اذان بخوانی.!
متعجب شدم که او قضیه مرا ازکجا میدانست!؟
کمی فکرکردم دیدم اگر راست بگوید ارزشش را دارد...
خلاصه گفتم :
باشه قبوله و با اینکه تا آن زمان نماز نخوانده بودم و اصلاً قبول نداشتم
گفتم: باشه.!
همینکه گفتم قبوله آقا، دیدم سر و صدای مردم بلند شد
و در ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید
و مردم هم بدنبالش چون شفاء گرفته و خوب شده بود.!!
منهم ازآن موقع طبق قول و قرارم بامرحوم « حسنعلی نخودکی »
نمازم را دقیق و سروقت می خوانم.!
اما روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتند
سردار سپه جهت بازدید در راهه و ترس و اضطراب عجیبی همه جا را گرفت
چرا که شوخی نبود رضاشاه خیلی جدی و قاطع برخورد می کرد.!
درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهر شد.
مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعد از بازدید شاه نمازم را بخوانم.
چون به خودم قول داده بودم و به آن پایبند بودم
اول وضو گرفتم و ایستادم به نماز..
رکعت سوم نمازم، سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم..!!
اگر عصبانی می شد یا عمل منو توهین تلقی می کرد، کارم تمام بود...
نمازم که تمام شد بلند شدم دیدم درست پشت سرم ایستاده،
لذا عذرخواهی کردم و گفتم :
قربان در خدمتگذاری حاضرم. شرمنده ام اگر وقت شما تلف شد و...
رضاشاه هم پرسید : مهندس ، همیشه نماز اول وقت می خوانی!؟
گفتم : قربان از وقتی پسرم شفا گرفت
نماز می خوانم چون درحرم امام رضا (ع) شرط کردم.
رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد و با چوب تعلیمی محکم به یکی زد و گفت:
مردیکه پدرسوخته،کسی که بچه مریضشو امام رضا شفا بده،
و نماز اول وقت بخونه،
دزد و عوضی نمی شه.!
اونیکه دزده تو ..... هستی نه این مرد.!
بعدها متوجه شدم، آن شخص زیرآب منو زده بود
و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند.
اما نمازخواندن من، نظرش را عوض کرده بود و جانم را خریده بود.!!
ازآن تاریخ دیگر هرجا که باشم، اول وقت نمازم را می خوانم
و به روح مرحوم « حسنعلی نخودکی» فاتحه و درود می فرستم.
از هجر تو بی قرار بودن تا کی؟
بازیچه ی روزگار بودن تا کی؟
ترسم که چراغ عمر گردد خاموش!
دور از تو به انتظار بودن تا کی؟
خدایا
مرا به بزرگی
داشته هایم
آگاه کن
تا کوچکی
نداشته هایم
آرامشم را
به هم نریزد.
ای عفو تو شامل گناهان
کوی تو پناه بی پناهان
ای مرهم قلب خسته ی من
ای راز دل شکسته ی من
بر خسته دلان شفای دردی
محروم نکرده دردمندی.
خدایا
پستی دنیا و ناپایداری روزگار،
همیشه در نظرم جلوه گر ساز
تا فریب زرق و برق عالم خاکی
مرا از یاد تو دور نکند
معبود من!
زمزمه ی نام تو
امواج خروشان اضطراب را
از ساحل طوفان زده ی قلبم
محو می کند.
روزی مردی خواب عجیبی دید
او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آن ها نگاه می کند.
هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند
و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند
و آن ها را داخل جعبه می گذارند.
مرد از فرشته ای پرسید،
شما چه کار می کنید؟
فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت:
این جا بخش دریافت است
و دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت،
باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند
و آن ها را توسط پیک ها یی به زمین می فرستند.
مرد پرسید :
شماها چکار می کنید؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت:
این جا بخش ارسال است،
ما الطاف و رحمت های خداوندی را برای بندگان می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته بیکار نشسته است.
مرد با تعجب از فرشته پرسید:
شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد:
این جا بخش تصدیق جواب است.
مردمی که دعاهایشان مستجاب شده،
باید جواب بفرستند
ولی عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید:
مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد:
بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: خدایا شکر!
دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.
استاد پرسید:
آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟
کسی پاسخ نداد.
استاد دوباره پرسید:
آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟
دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید:
آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟
برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد.
استاد با قاطعیت گفت: با این وصف خدا وجود ندارد.
دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود
و اجازه خواست تا صحبت کند.
استاد پذیرفت.
دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید:
آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟
همه سکوت کردند.
آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟
همچنان کسی چیزی نگفت.
آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد،
دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد
یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد:
من دلم میخواهد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم.
خطاب اومد: برو تو صحرا. اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه.
او از خوبان درگاه ماست.
حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه.
حضرت تعجب کرد
که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست.
از جبرئیل پرسید.
جبرئیل عرض کرد:
الان خداوند بلائی بر او نازل میکند
ببین او چی کار میکنه.
بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد.
فورا نشست.
بیلش رو هم گذاشت جلوی روش.
گفت: مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را
دوست می داشتم.
حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم.
حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده.
رو کرد به آن مرد و فرمود: ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه.
میخوای دعا کنم خدا چشمهات را برگردونه.
گفت: نه.
حضرت فرمود: چرا؟
گفت:
آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم
تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم.
می گویند
ابلیس، زمانی نزد فرعون آمد
در حالیکه فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد،
ابلیس به او گفت:
آیا هیچکس می تواند این خوشه انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس با شیوه مخصوص خودش (جادوگری و سحر)
آن خوشه انگور را به دانه های مروارید تبدیل کرد.
پس فرعون تعجب کرد و گفت:
آفرین بر تو که استاد و ماهری.
ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت:
مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند،
تو با این حماقت چگونه دعوی خدایی می کنی؟
می گویند در زمانهای دور
پسری بود که
به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد.
این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت
و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد
و هیچ نمی گفت.
روزی شاهزاده ای از کنار کلیسا عبور کرد
و پسرک را دید که به این تکه سنگ خیره شده است و هیچ نمی گوید.
از اطرافیان در مورد پسر پرسید.
به او گفتند که او چهار ماه است هر روز به حیاط کلیسا می آید
و به این تکه سنگ خیره می شود و هیچ نمی گوید.
شاهزاده دلش برای پسرک سوخت.
کنار او آمد و آهسته به او گفت:
«جوان، به جای بیکار نشسستن و زل زدن به این تخته سنگ،
بهتر است برای خود کاری دست و پا کنی
و آینده خود را بسازی.»
پسرک در مقابل چشمان حیرت زده شاهزاده،مصمم و جدی به سوی او برگشت
و در چشمانش خیره شد و محکم و متین پاسخ داد:
«من همین الان در حال کار کردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خیره شد.
شاهزاده از جا برخاست و رفت.
چند سال بعد به او خبر دادند که
آن پسرک از آن تخته سنگ یک مجسمه با شکوه از حضرت داوود ساخته است.
مجسمه ای که هنوز هم جزو شاهکارهای مجسمه سازی دنیا به شمار می آید.
نام آن پسر «میکل آنژ» بود!
قبل از شروع هر کار فیزیکی
بهتر است که به اندازه لازم در موردش فکر کرد.
حتی اگر زمان زیادی بگیرد.!
خنده باید زد به ریش روزگار
ورنه دیر یا زود پیرت می کند
سنگ اگر باشی خمیرت می کند
شیر اگر باشی پنیرت می کند
باغ اگر باشی کویرت می کند
شاه اگر باشی حقیرت می کند
ثروت ار داری فقیرت می کند
گاز را بگرفته زیرت می کند
عاقبت از عمر سیرت می کند
گر زدی خنده به ریش روزگار
دل به تو داده دلیرت می کند
خویشتن فرش مسیرت می کند
عشق را نور ضمیرت می کند
خاک اگر باشی حریرت می کند
کورش ار باشی کبیرت می کند
رستم از باشی امیرت می کند
آشپز باشی وزیرت می کند
پس بخندید و بخندانید هم
خنده دنیا را اسیرت می کند...
ادب ، مدرک نیست!
ادب لباس گران پوشیدن نیست،
ادب بالای شهر زندگی کردن نیست!
ادب ماشین خوب داشتن نیست،
ثروت و مدرک ، ادب نمی آورد،
ادب در ذات آدمهاست که با
تربیت و آموزش صحیح به بار می نشیند،
ادب یعنی به همسرت امنیت،
به فرزندت محبت،
به پدر و مادرت خدمت
و به دوستانت شادی را هدیه کنی،
ادب یعنی با هر مدرک و مقامی که باشی
معنای آدمیت را درک کرده
و نام نیک از خود به جا گذاشتن است...!
امام موسی کاظم(ع):
سعی کنید
بخشی از زمان را در زندگی
به راز و نیاز با خداوند اختصاص دهید
عقل و نقل دو حجت الهی در دست بشر
امام کاظم علیه السلام
به یکی از شاگردان برجسته خود به نام هشام بن حَکَم فرمود:
«یَا هِشَامُ إِنَّ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حُجَّتَیْنِ
حُجَّةً ظَاهِرَةً وَ حُجَّةً بَاطِنَةً
فَأَمَّا الظَّاهِرَةُ فَالرُّسُلُ وَ الْأَنْبِیَاءُ وَ الْأَئِمَّةُ وَ أَمَّا الْبَاطِنَةُ فَالْعُقُول» ؛
هشام!
خداوند متعال دو دلیل و راهنما
برای کشف معارف دین الهی و پیمودن راه کمال
در اختیار مردم قرار داده است
که یکی عیان است و دیگری نهان.
آنکه عیان است انبیاء و امامان اند و آنکه نهان است عقل هایند.[4]
توضیح:
از این روایت نورانی و روایات مشابه آن استفاده می شود که
دستیابی به باید ها و نباید های دینی و نیز سایر معارف الهی
از دو راه عقل برهانی و نقل وحیانی
(گزاره های وحیانی که از طریق پیامبر و امامان علیهم السلام
برای ما نقل شده است)
امکان پذیر است. هر یک از این دو در عین اینکه برای فهم دین لازمند؛ ولی هیچ یک به تنهایی کافی نیستند.
خلاصه اینکه :
برای فهم دین و دستیابی به بایدها و نباید ها
و نیز هست ها و نیست های معارف دینی؛
هر چند عقل لازم است اما به تنهایی کافی نیست
و کسی نمی تواند بگوید من تنها به عقل اعتماد می کنم
و در فهم دین در به روی گزاره های نقلی ببندد.
نظیر این روایت
به کسانی که دنبال دلیل برای واجبات و محرمات می گردند
این پیام را دارد که:
دلیل احکام ؛ واجبات و محرمات الهی
تنها در عقل خلاصه نمی شود؛
بلکه دلیل بسیاری از آنها
از دسترس عقل خارج است و منحصر در دلیل نقلی است.
تقسیم بندی اوقات زندگی به چهار بخش
امام کاظم علیه السلام
در یک دستور جامع و کاربردی
برای برنامه ریزی در زندگی چنین می فرماید:
«اجْتَهِدُوا فِی أَنْ یَکُونَ زَمَانُکُمْ أَرْبَعَ سَاعَات»؛
سعی کنید در زندگی، زمان خود را به چهار بخش تقسیم کنید:
1. سَاعَةً لِمُنَاجَاةِ اللَّهِ :
بخشی را به راز و نیاز با خداوند متعال اختصاص دهید.
2. وَ سَاعَةً لِأَمْرِ الْمَعَاشِ :
بخشی را هم به تلاش برای کسب روزی حلال اختصاص دهید.
3. وَ سَاعَةً لِمُعَاشَرَةِ الْإِخْوَانِ وَ الثِّقَاتِ
الَّذِینَ یُعَرِّفُونَکُمْ عُیُوبَکُمْ وَ یُخْلِصُونَ لَکُمْ فِی الْبَاطِنِ:
زمانی هم به معاشرت با برادران و اشخاص مورد اعتمادی بپردازید
که شما را از عیب هایتان آگاه می کنند و از صمیم قلب با شما یک رو هستند.
4. وَ سَاعَةً تَخْلُونَ فِیهَا لِلَذَّاتِکُمْ فِی غَیْرِ مُحَرَّمٍ
وَ بِهَذِهِ السَّاعَةِ تَقْدِرُونَ عَلَى الثَّلَاثِ سَاعَات:
زمانی را هم برای لذتهای حلال قرار دهید
که به کمک این بخش است که
شما توان گذراندن آن سه بخش را خواهید داشت.[5]
توجه به دنیای حلال و بهره گیری از آن برای آخرت
بر خلاف مکتبهای به ظاهر عرفانی که دنیا را پست و منفور دانسته
و به پرهیز از آن فرا می خوانند مکتب اسلام دنیا را بد نشمرده
و به بهره مندی از حلال آن توصیه نیز می کند.
در این باره سخنی از امام کاظم علیه السلام به ما رسیده است که
در عین کوتاهی بسیار کاربردی و راهگشاست.
آن حضرت فرمودند:
«اجْعَلُوا لِأَنْفُسِکُمْ حَظّاً مِنَ الدُّنْیَا بِإِعْطَائِهَا
مَا تَشْتَهِی مِنَ الْحَلَالِ وَ مَا لَا یَثْلِمُ الْمُرُوَّةَ
وَ مَا لَا سَرَفَ فِیهِ وَ اسْتَعِینُوا بِذَلِکَ عَلَى أُمُورِ الدِّینِ
فَإِنَّهُ رُوِیَ لَیْسَ مِنَّا مَنْ تَرَکَ دُنْیَاهُ لِدِینِهِ أَوْ تَرَکَ دِینَهُ لِدُنْیَاهُ.»[6]
روش پاسخ به خواسته های درونی اینگونه است
که آن را از دنیای حلال بهره مند سازید
البته به مقداری که به شأن شما آسیب نزند و اسراف هم نشود
و از همین بهره مند سازی حلال برای انجام امور دینی کمک بگیرید ؛
چرا که روایت شده
کسی که دنیا را برای دین
و یا دین را برای دنیا ترک کند در مسیر اسلام نیست.
توضیح:
خواهشها و تمایلات درونی حقیقتی است انکار ناپذیر
که این خواهشها در نگاه دینی به دو بخش حلال و حرام تقسیم می شود.
اگر به کلی با این درخواستها مخالفت شود
آنگونه که طرفداران سرکوب نفس معتقدند،
این نفس سرکوب شده دیگر توان همکاری برای انجام امور دینی را نخواهد داشت.
امام کاظم علیه السلام
در این فرمایش نورانی توصیه می کند
تا انسان
با قدری پاسخ مثبت و حساب شده به خواسته های حلال،
از نفس،
مرکب راهواری بسازد
برای طی طریق بندگی و انجام امور دینی.
------------------------------------------------
پی نوشت:
1. منابعی مانند مسار الشیعة ص36، مصباح مجتهد ص749 ،مصباح کفعمی ج2 ص598 و زادالمعاد ص35 ا
2. کافی ، ج5، ص 93.
3. کافی، ج6، ص 51.
4. کافی، ج1، ص 16.
5. تحف العقول، ص 409.
6. همان ص410.
منبع : tebyan.net